نمیدونم

ساخت وبلاگ

یادمه یه زمان پر بودم از انگیزه و انرژی...پر بودم از شوق رسیدن و بدست آوردن...همه چیز برام این بود که بتونم دانشگاه تهران ادبیات نمایشی قبول شم...فکر میکردم تئاتر زندگی مو زی و رو میکنه...فکر میکردم هنر برای من هویت میاره..تصور میکردم تمام وجودمو تغیر میتونم بدم...ولی دیگه انرژی و انگیزه ای برام نمونده شوقی برام نمونده...نمیتونم بخندم...نمیتونم حتا با امیدواری گریه کنم...دانشگاه و ازمون گرفتن..امنیت جانی مونو از مون گرفتن...اثر گذاری و ازمون گرفتن...دیگه هیچی برام نمونده...کاش یه جای دیگه از تاریخ بدنیا میومدم..هیچ ارزویی برام باقی نمونده... من موندم ویه مشت حسرت...یه مشت کاش فلان میشد و کاش بهمان تر بود...خسته ام...از تموم شدن انرژی م واسه نوشتن...ازاین یادداشتهایی که کسی نمیخونه...از این کتابهایی که نخوندم و دیگه هیچ عذاب وجدانی ام سرشون ندارم...من خسته ام از این انرژی تموم شده...از این فکری که هرروز داره بی هدف تر به سمت پوچ و طحی شدن پیش میره..از این حال ناگوار خسته ام حتا خسته ام...دلم میخواددوباره انگیزه ی نوشتن داشته باشم ..دلم میخواد دوباره حالم خوب شه..اصلا نمیدونم حال خوب کدومه..نمیدونم ...من هیچی نمیدونم

حرف های ممنوعه...
ما را در سایت حرف های ممنوعه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mahboobeab00a بازدید : 102 تاريخ : پنجشنبه 27 شهريور 1399 ساعت: 23:16