حرف های ممنوعه

ساخت وبلاگ
خیلی وقته که از کارم تو بنیاد شفیعی میگذره اما انقدر تجربه ی متفاوتی بودکه فکر میکنم لازمه یکم درباره ش بنویسم اول: اون زمان که ثبت کردم اسمم رو اصلا فکر نمیکردم قراره همچین کاری بکنم و اصلا فکر نمیکردم فرم من خونده بشه اما خونده شد!دوم:تو کارگاه سفال بودم که بهم زنگ زدن و من انقدر یادم نبود که همچین فرمی پر کردم که کلی از دختره سوال کردم که اصلا قضیه چیه و اخر سر یهو یادم اومد و خلاصه فهمیدم باید برم اونجا فرم دستی هم پر کنم سوم:اون روز که رفتم اموزشگاه بهم گفتن داشتن لپ تاپ الزامیه و من تقریبا منصرف شدمچهارم:لپ تاپ خریدم!!!پنجم:هر جمعه تو اون روزای شلوغ دانشگاه میرفتم اموزشگاه و حقیقتش کیف میکردم برای من اموزش دیدن حوزه منابع انسانی لذت بخشه حتا اگه اشنایی با رشته های علوم تجربی باشه!ششم:اون روزا واقعا خسته بودم ..کارگاه سفالی که با عجله خانم شیردل راه انداخته بود و من در قبالش احساس مسئولیتی فراتر از حد خودم میکردم ...دانشگاهی که همه درسایی که مختص 2 ترم بود جمع کرده بود تو دو ماه با بدترین شیوه تدریس و بد ترین استادا(بجز استاد حسینی) و از این طرفم رفتن به اموزشگاه بنیاد و دردسرای خودش...هفتم:دانشگاه تموم شد هشتم:بلافاصله کار اصلی ما تو بنیاد شروع شد.یک هفته هر روز از ساعت6 صبح تا 12 شب تو جایی که بنظر من از لحاظ مکانی واقعا دلچسبه...من شیفته دانشگاه تهرانم...محیط دانشگاه تهران برای من خیلی جذابه..حالا جذابیت میتونه به خاطر ارضای حس کمالگرایانه م باشه که همیشه دنبال بهترین میگرده...میتونه به خاطر علاقه شدیدم به یادگیری باشه ...یا میتونه به خطر هر چیز دیگه باشه...ولی اون یک هفته یا درست تر بگم پنج روز برای من به طرز عجیب و غریبی الهام بخش و خوشحال کننده بود هر چند واقعا از حرف های ممنوعه...ادامه مطلب
ما را در سایت حرف های ممنوعه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mahboobeab00a بازدید : 76 تاريخ : جمعه 25 شهريور 1401 ساعت: 4:02

اون نوشته ی قبلی مربوط به خیلی وقت پیش بود ک نمیدونم دقیقن کی اما من نصفه گذاشته بودمش و یلدم رفته بود پستش کنم امید وارم این اتاق واسه متن امشبم نیوفته.دستاورد بزرگ سالهای بعد بیست سالگی برای من این بود تجربش کنسالهای قبل تر انقدر این این تجربه کردن برام ترسناک بود که اگه یکی بهم میگفت یه روزی تو دور برگردون مدرس با موتور هوندای یه پسری که دوسش دارم زمین میخورم و بعد بدون هیچ جیغ و فریادی بلند میشم و دستش و میگیرم و میریم میشنیم کنار جدول و من بهش بطری اب معدنی رو میدم و میگم نگران نباش چیزی نشده که از خنده و ترس احتمالن سکته میکردم.اگه یه روزی تو همون روزای گذشته یکی میومد بهم میگفت قراره با همون پسر حدودای ساعت هشت و نیم نه شب از درکه با موتور برگردیم نواب انقدر چشمام و گشاد میکردم که از شدت گشادی درد میرگرفت مثلن...اگه میگفت انقدر جرات پیدا میکنم که یه شب میرم و خوابگاه میمونم واقعا از ترس زبونم بند میومد...من همه ی اینا رو و یه عالمه چیز دیگه رو تجربه کردم فقط توی مدت دو سال ...بودن محمد بی اغراق از مهم ترین دلالیلی بود که کمک م  کرد تجربه کنم و نترسم...فرا گذاشتن پات از اون محدوده ی خطرت یه وقتایی به حرف زدن و فکر کردن نیاز نداره باید پاتو فراتر بذاری و بچشی شیرینی شو...من کلاس بدن تئاتر رفتم...امادگی بدنی باله دارم میرم...اینا همش از حس خوب تجربه کردنه...من ترجیه میدم این مزه ی خوب و از خودم دریغ نکنم و تا اخر عمرم همش تجربه کنم.دیگه میخوام همه ی عمرم و به جای این که کلی فکر کنم و اخر سر یه کار کوچیک انجام بدم یه عالمه کارای مختلف انجام بدم و کمتر به نتیجه ش فکر کنم...نمیخوام بی مهابا باشم بیشتر دوست دارم کمالگرا نباشم یا اگر هستم حداقل مخرب نباشم.اینحوری که به خو حرف های ممنوعه...ادامه مطلب
ما را در سایت حرف های ممنوعه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mahboobeab00a بازدید : 146 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 23:26

دوباره یه فصل نو تو زندگیم شروع شد...این سرعت بالا یه ادم دونده میخواد...نمیدونم واقعن چراانقدر یهو همه چیز داره سریع پیش میره...یه وقتیی کند بودن زمان کلافه م میکرد اما الان از این سرعت دارم لذت میبرم از این که مجبور نیستم بشینم تا بلکه یه فرصتی پیش بیاد و خودم فرصت های مختلف برای تجربه های جدید ایجاد میکنم خوشحالم و خدا رو شکر میکنم...از این که حالم رو به بهبوده ...دیگه غمگین نمی نویسم ...دیگه احساس فروخوردگی ندارم...از این که حس میکنم رو پا شدم...این حال خوب و واقعن مدیون خیلی اتفاقای خوبی ام که برام افتادن...مدیون کاری که پارسال پیدا کردم ...مدیون کارگاه مونارت..مدیون مرکز مشاوره دانشگاه و دکتر مهمان نوازان ...مدیون عشقی که برام بوجود اومد...و مدیون خودم...گاهی انگار تو نقطه ی توجه خدایی...انگار میبینتت و میخواد که کمکت کنه...گاهی انگار دلش میسوزه برای همه ی ایسادن هات و سکوت هات و قوی بودنت...امشب با استاد شجاع نوری حرف زدم روزنه ی امید جدید برای بدست اوردن نعمت و برکت برام بازشده...میتونم فردا برم درباره این که میتونم با کوره دانشگاه کار کنم ازشون سوال کنم.گل و یه مقدار وسایل لازم دارم در کنار کارگاه مونارت سعی میکم خودم کار کنم و درامد شخصی خودم رو هم داشته باشم اینجوری خیلی سریع تر پیش میرم باید یه چند تا هدف برای خودم تعیین کنم و سعی کنم بهشون برسم... [ جمعه بیست و سوم مهر ۱۴۰۰ ] [ 21:29 ] [ محبوبه ابوالحسنی ] [ ] حرف های ممنوعه...ادامه مطلب
ما را در سایت حرف های ممنوعه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mahboobeab00a بازدید : 124 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 23:26

الان چند روزه عمیقن دارم خدا روشکر میکنم بخاطر این که خاطره های تلخ و بد اکثرن فراموش میشن...اگر قرار بود ادم تمام تجربه هاش یادش بمونه واقعن از هم فرو میپاشید...چه روزایی که من از سر نگذروندم به امید این روزایی که الان توشم...به امید یه ازادی نسبی ...به امید ساعتای کمتری تو خونه بودن...به امید ازار کمتر...به امید دلهره های کمتر...من روزای سیاه و تلخی و گذروندم...روزای طرد شدگی...روزای دلسردی...روزای تاریک...روزای ترسناک...با پلک هایی که میپرید ...با دستهای منجمد...با انقباض مداوم همه ی ماهیچه هام...اگاهانه و نااگاه...دنیا مخزن فقدانه ...دنیا چیزی نداره برای ارائه  ...تمامن غمه و درد و ملال...دنیا ...زندگی...این جهان ...نمیدونم.. [ جمعه هفتم آبان ۱۴۰۰ ] [ 21:55 ] [ محبوبه ابوالحسنی ] [ ] حرف های ممنوعه...ادامه مطلب
ما را در سایت حرف های ممنوعه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mahboobeab00a بازدید : 123 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 23:26

من تلخ و رنجورم مثل این نگاهی که به جهان دارم...دنیا جای پر غمی عه...پررنج و پر اندوه..جهان همش سیاهه..ما فقط با دروغای رویایی حالمونو عوض میکنیم...خدا یه بزرگوار اندوهگینه که از پنجره به مانگاه میکنه و سیگار میکشه...

حرف های ممنوعه...
ما را در سایت حرف های ممنوعه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mahboobeab00a بازدید : 121 تاريخ : پنجشنبه 27 شهريور 1399 ساعت: 23:16

یادمه یه زمان پر بودم از انگیزه و انرژی...پر بودم از شوق رسیدن و بدست آوردن...همه چیز برام این بود که بتونم دانشگاه تهران ادبیات نمایشی قبول شم...فکر میکردم تئاتر زندگی مو زی و رو میکنه...فکر میکردم ه حرف های ممنوعه...ادامه مطلب
ما را در سایت حرف های ممنوعه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mahboobeab00a بازدید : 101 تاريخ : پنجشنبه 27 شهريور 1399 ساعت: 23:16

دلم میخواد بعد این همه مدتی که گذشته و این همه اتفاقایی که افتاده یه نوشته ای بزارم اینجا که بمونه برای همیشه ی عمرم...هیچ وقت فکرنمیکردم دوست داشتن یه ادم خارج از خونواده م بتونه برام انقدر جدی و عمی حرف های ممنوعه...ادامه مطلب
ما را در سایت حرف های ممنوعه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mahboobeab00a بازدید : 145 تاريخ : دوشنبه 19 اسفند 1398 ساعت: 21:06

هر چیتلاش میکنم تو این روزا چیزی ننویسم انگار نمیشه...توروزای سخت نوشتن برام سخت میشه...این دومین باریه که روزای سخت اینطور دارن چیره میشن روی زندگیم...هر وقت سایه ی مرگ و رو سر زندگیم واضح تر میبینم حرف های ممنوعه...ادامه مطلب
ما را در سایت حرف های ممنوعه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mahboobeab00a بازدید : 169 تاريخ : دوشنبه 19 اسفند 1398 ساعت: 21:06

شاهین که میخونه انگار غرق میشم ..میرم تو اتوبوس محلاتی تو یه شب سرد زمستونی...میرم کنار پنجره ...تو صندلی های عقب اتوبوس که تنگ اند ولی برای من جا دارن...شاهین که میخونه حس میکنم زندگی برام معنی میگیره...شاهین صداش فرق داره...شاهین کلماتش رو جور دیگه ای بیان میکنه...من و میبره به یه دنیای دیگه...به اونجایی که غم هاش معنی دارن...اونجایی که امید هاش معنی دارن...شاهین که میخونه من حس میکنم تو مسیر پیدا کردن خودم دارم راه میرم...شاهین که میخونه...

 

حرف های ممنوعه...
ما را در سایت حرف های ممنوعه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mahboobeab00a بازدید : 186 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 4:24

من میدونم چی میخوام...و براش دارم تلاش میکنم...من میرسم به خواسته هام...من میونم...من روزای خوب و میبینم...دورن ولی دیده میشن

حرف های ممنوعه...
ما را در سایت حرف های ممنوعه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mahboobeab00a بازدید : 131 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 4:24