از ونک تا آرژانتین

ساخت وبلاگ
امروز تو میدون ونک تو ایستگاه اتوبوس به سمت رسالت  یهو دیدم یکی از دوستای دبستانم که الزهراییه و قبلا هم تو دانشگاه دیده بودمش و باهاش سلام علیک نکرده بودم تو ایستگاه ایستاده...حال و حوصله ی حرف زدن با آدمای اشنای خیلی قدیمی رو واقعا ندارم بیشتر اوقات ،نه از غرور و اینا باشه ها نه، فقط ادم مجبوره این فاصله ی چند ساله رو واسه ی همدیگه توضیح بده و این خیلی از حوصله ی این روزای من خارجه...خلاصه که واسه فرار از این همکلامی جیم شدم  و معلوم نیست که آیا قراره 4 سال همینجوری جیم شم یا چی؟یه مسیری و مستقیم رفتم فکر میکردم برمیگردم با اتوبوس بعدی میرم ولی دیگه دیدم افتادم تو خیابونی که تابلو زده سمت میدون ارژانتین...گفتم میرم اون سمتی...رفتم اون سمتی خلاصه...

از اول مسیر امروز کلا داشتم نگاه میکردم به ادما تا ببینم کیا ظریف ترن...کم بودن...ادم ظریف واقعا کم بود...حتی زنهای زیبای ارایش کرده هم ظریف نبودند...هیچ کس با بوت و حتی دستبند و ساعت هم پیدا نکردم که تو قالبی که ذهن من از ظرافت میشناسه جا بشه و حالا هم که افتاده بودم تو یه مسیر طولانی تر واسه راه رفتن که میتونستم درباره موضوع بیشتر فکر کنم و ببینم...فقط یه مرد بور یادمه که به نظرم ظیف اومد...والان دارم فکر میکنم ظرافت از چی میاداصلا؟ساختنیه یا غریزی؟اونهایی که ظریف به نظر میرسن در جهت ظرافتشون کاری کردن یا نه واقعا ظریف به دنیا اومدن...اصلا شاید چیزی در کودکی ما باعث این حالت ظریف گونه مون میشه...شاید هم اصلا برمیگرده به ارکتایپ های شخصیتی مون...

خلاصه این که...ادامه ی مسیر و رفتم ساعت نزدیک 4 بود که یهو استرس گرفتم افتاده بودم تو یه خیابونی که اسمش یادم نمیاد و این خیلی مسخره س..به تابلو ها نگاه میکردم و در مسیر اون ها حرکت میکردم .که برسم به میدون ارژانتین.شارژ موبایلهام داشت تموم میشد .کمی ترسیده بودم اما ترس جالبی بود.از دور که ساختمون بلند بانک قوامین رو دیدم خیالم راحت شد که رسیدم به میدون.بعدش هم رسیدم به میدون ارژانتین .من هیچ وقت یادم نیست از این سمت میدون آرژانتین و دیده باشم.یه فروشگاه بزرگ سوپر مارکت طور این سمت خیابون بود.از کنار اون و از کنار اون ساختمونی که شبیه مسجد بود ودر حال ساختنش بودن رد شدم.وسط خیابون چند تا اقا ایستاده بودن که مسافر سوار کنند.از کنار یه پیرزن و پیرمرد رد شدم.و رفتم توی ایستگاه اتوبوس .وداشتم فکر میکردم که چقدر برای با سواد شدن از نظر بصری انجام یه همچین کار هایی میتونه جالب باشه.یه خیابونی که هیچ وقت اون ور ترش رو ندیدی...یه مجسمه ای که هیچ وقت به اطرافش توجه نکردی...یه ظرف...یه شی...یه کتاب...دیدن لایه ها و سمت و سو های دیگه ی اثار چه قدر کمک کننده ست..نه حالا صرفا توی قدرت بصری...توی فکر کردن ادمم میتونن موثر باشن و کمک کنن عمیق تر شی...پی نویس:دیشب داشتم فایلهارو میبستم اینم بستم فکر نمیکردم سیو بمونه...پس درواقع این متن مال تاریخ25/9/97 است.

پی نویس 2:دیروز انقدر هوا آلوده بود که هنوز الودگی ها تو ریه مه و نمیدونم تو اون هوا چه فازی برداشتم که اون همه پیاده راه رفتم.

 

حرف های ممنوعه...
ما را در سایت حرف های ممنوعه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mahboobeab00a بازدید : 444 تاريخ : پنجشنبه 25 بهمن 1397 ساعت: 7:26